من همیشه فکر میکردم این که دانشگام جاش خوب نیست خیلی بده واسم .تا این که رفتم سربازی گفتم اوووه اوووه این دیگه اخرشه زندگی بدتر از این میشه مگه ؟؟؟؟ غربت بدی بود مخصوصا بعد اموزشیم افتادم یگان 24.3.93 ینی بدترین روز زندگیم بود البته فکر میکردم ! خیلی گرم بود ما هم تازه اومده بودیم تو یگان خسته دمای هوا 50 درجه بود همه جا داغ بود .(صدا چیه الان تو اشپزخونه :/ منم تنهام صبر کن ببینم خب هیچی نبود تو اشپزخونه چندتا ماهی گذاشتم تو یه تشت هی میپرن خودشون رو میزنن تو در تشت البته هواشون خوبه میخان بیان بیرون .فردا منتقل میشن ) خب داشتم میگفتم همه جااااااا داغ داغغغغ
من گرمترین هوایی که دیده بودمم 32 درجه بود خدا این چیه چرا همه جا جهنمه برم اب بخورم اب هم داغ بود خلاصه
با یه بدختی و جور کردن کسری اونجا هم بعد هشت نه ماه تموم شد رفت خخخخ
اومدیم خونه خوشششششششحال ینی ها
خوشحال ترین روز زندگیم بود اون روز .
بعد اومدم خونه یه چند ماهی بیکار بودم .
ادامه داستان رمزی کنم :/
درباره این سایت